فریاد یک سکوت. فریاد زیر آب



چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است

هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست

تنها گناه آینه ها زودباوری است

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

سهم برابر همگان، نا برابری است

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است

ای آفتاب، هر چه کنی ذره پروری است!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری ست

 

فاضل نظری 


به اختیار گرو برد چشم یار از من

که دور از او ببرد گریه اختیار از من

به روز اگر اختیار با ما بود

بهشت و هر چه در او از شما و یار از من

سیه تر از سر زلف تو روزگار من است

دگر چه خواهد از این بیش روزگار از من

به تلخکامی از آن دلخوشم که می ماند

بسی فسانه شیرین به یادگار از من

در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر

دگر چه داری از این بیش انتظار از من

به اختیار نمی باختم به خالش دل

که برده بود حریف اول اختیار از من

گذشت کار من و یار شهریارا لیک

در این میان غزلی ماند شاهکار از من


شهریار


مرا هزار امید است و هر هزار تویی!


شروع شادی و پایان انتظار تویی


بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت


چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی


دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند


در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی


شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است


ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی


جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند


چه باک زان همه دشمن چو دوست دار تویی


دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است


مرا هزار امید است و هر هزار تویی



سیمین بهبهانی


پ.ن :

 دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من


گر از قفس گریزم، کجا روم  کجا  من؟

کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم


که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست 

گر سر کنم حکایت هجران غریب نیست 

 

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش 

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته دیار محبت کجا رود 

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست 

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد 

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست 

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی ست 

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست 

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت 

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست 

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام 

کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست 


هوشنگ ابتهاج


تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی

در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی

چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی

ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی

برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی

من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی

نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی

مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی

سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی

چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی



نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


پ . ن : آرزومـنــد را غـــم ِ جـان نیســت
           آه ، اگــر آرزو به بـاد رود




هوشنگ ابتهاج



تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده 

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده


حامد عسگری

با من چه کرده است ببین بی ارادگی
افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام
این است راز و رمز دل از دست دادگی

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها
افتادگی شنیده ام و ایستادگی

روحی زلال دارم و جانی زلال تر
آموختم از آینه ها صاف و سادگی

با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی

 

سعید بیابانکی


خلوتم چراغان کن ای چراغ

ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی

سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است

تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی

تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان

همتم نمیگیرد شاه را به دربانی

تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم

شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی

هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان

چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی

عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم

چند گو بگیرد دل در هوای بارانی


هرچند حیا می‌کند از بوسه ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهره اوست

الفت چه طلسمی است که باطل‌شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

از کوشش بیهوده خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست


فاضل نطری


چه بگویم؟ نگفته هم پیداست
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به هم‌ام ریخته‌ست گیسویی
به هم‌ام ریخته‌ست مدّت‌هاست

هم به‌هم ریخت‌ست هم موزون
اختیارات شاعری خداست

در کش و قوس بوسه و پرهیز
کارمان کار ساحل و دریاست

نیست مستور آن که بدمست است
چشم تو این میانه استثناست*

خاطرت جمع من پریشانم
من حواسم هنوز پرت هواست

از پریشانی‌اش پشیمان نیست
دل شیدای ما از آن دل‌هاست!

هر کجا می‌روی دلم با توست
هر کجا می‌روم غمت آن جاست

عشق سوغات باغ‌های بهشت
عشق میراث آدم و حوّاست

محمد مهدی سیار

سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است
نارفیق بی‌مروّت، کار یادت داده‌است

توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده‌است

دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت داده‌است

عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده‌است؟

عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده‌است .


سجاد سامانی
+ به یاد روزهایی که گذشت . . .

ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟


افشین یداللهی

پ . ن : 
در من کوچه ای ست که با تو در آن نگشته ام …
سفری ست که با تو هنوز نرفته ام…
و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام…


گفتی: شتاب رفتن من از برای توست

آهسته تر برو که دلم زیر پای توست

با قهر میگریزی و گویا که غافلی

سرگشته سایه ای همه جا در قفای توست

سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم

در این سری که از کف ما شد هوای توست

خوش میروی بخشم و به ما رو نمیکنی

این دیده از قفا به امید وفای توست

ایدل، نگفتمت مرو از راه عاشقی؟

رفتی؟ بسوز کاینهمه آتشش سزای توست

مارا مگو حکایت شادی که تا به

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست

بیگانه ام ز عالم و بیگانه ای ز ما

بیچاره آنکسی که دلش آشنای توست

بگذشت و گفت: این به قفس اوفتاده کیست؟

گفتم که: این پرنده ی محزون "همای" توست



هما گرامی

چیزی نمانده است

تنها چند برگ دیگر

مانده بر شاخه‌هایم

این بار که بِوَزی

دیگر برگی نمی‌ماند بر این تنِ خسته

و من آرام خواهم شد

مثل همین درخت پاییزی

وقتی تمام برگ‌هایش را

باد برده باشد

نجوا رستگار

پ.ن : حال و روزمان شبیه مجمع الجزایر گولاگ شده . . .

       پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید دانلود


رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ست

عشق کنار وصل به ماها نیامده ست

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ست

صد بار وعده کرد که فردا ببینمش 

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ست

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم 

یکبار هم برای تماشا نیامده ست

ای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده ست

دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست


حامد عسکری

کتاب : عقاید یک دلقک دانلود


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آشپز باشي Dawn حامی وب مطالب روز vrgihuiguv فعاليت هاي دندانپزشکي ايرانيان شهر ما گروه رسانه ای سفیر رنگ خودرو